وقتی فهمیدم قضیه چیست هیچ احساسی نداشتم.انگار که اصلا نشنیده ام.می دانی آخر هنوز باورم نشده بود.بعضی وقتها آدم با خودش فکر می کند اگر اینطور شد فلان می کنم بهمان می کنم.بعد اتفاق که می افتد هیچ کاری نمی کند.چون هنوز باورش نشده. مثلا قبل از مسافرتم به عربستان کلی هیجان داشتم که زودتر برسم.اگر برسم چه می شود!وقتی رسیدیم مثل همین الان که خبر را شنیدم هیچ احساسی نداشتم.واقعا هیچ احساسی.

دکتر به جای سرطان خون می گفت بیماری خونی.مثلا به خیال خودش که من نترسم.بهش گفتم دکتر بگویی سرطان خیلی راحت ترم. راستش بقیه حرفهایش را گوش نکردم.نفهمیدم خوش خیم است بد خیم است چقدر زنده می مانم چقدر دوره درمان طول می کشد درسم چه می شود...از این چیزها نپرسیدم.سرطان را که می شنوم یاد عکسی می افتم پسر سرطانی که شیمی درمانی کرده و کچل شده(من هم خواهم شد)روی تخته سنگی نشسته و دارد به دور نگاه می کند.تازه یاد یکی از همکلاسی هایم هم می افتم که توی سرش تومور داشت.سال سوم دبیرستان بود که دیگر نتوانست مدرسه بیاید و بستری شد.با بچه ها رفتیم عیادتش.درب و داغان بود. بچه ها را که دید خوشحال شد.تو حیاط بیمارستان سرطانی ها داشتند والیبال بازی می کردند.و من چقدر دلم برایشان سوخت.بیچاره از بعد عیادت ما 6ماه دوام آورد.

خانه که رفتم کاملا عادی رفتار کردم.نمی خواستم مادرم بفهمد.مادرم نشست کنارم و برایم پرتغال تامسون پوست کند.فهمیدم او هم فهمیده.آخر سابقه نداشت میوه برایم پوست بگیرد.مهتاب هم آمد((سلام داداشی))گفت.فهمیدم او هم فهمیده .هیچ وقت او به من سلام نمی کرد.منتظر می شد اول من سلام کنم.فقط من نمی دانستم.

حتما فکر کرده بودند می ترسم یا چه می دانم ناامید می شوم.ولی هنوز باورم نشده بود.